در نسک(کتاب) #یادگار_زریران و #شاهنامه #فردوسی درباره پهلوان گرامی (در #پهلوی: گرامیک) چنین آمده است:
اَرجاسب، پادشاه #توران به ایران زمین یورش می آورد و سربازان و پهلوانان میهن پرست ایرانزمین نیز با درفش کاویان که نماد استواری و پایداری ایرانیان بوده و انگیزه دلگرمی ایرانیان می باشد، به رویارویی آنها می روند و با دلاوری به پدافند از میهن میپردازند. میدان جنگ، کبود، و زمین پر زِ آتش و هوا پُر ز دود می شود
تورانیان که می دانند #درفش_کاویانی چه نخش بزرگی در دلگرم کردن سربازان ایرانی دارد، با کوشش فراوان، پیل و درفش دارِ اختر کاویانی را از پای در می آورند و درفش سرافراز ایرانیان بر زمین میافتد
بیفتــاد از دسـت ایرانیــــان
درفـشِ فروزَنــده ی کاویــان
#گرامی، پهلوان نامدار ایرانی که در گرماگرم نبردی جانکاه است، هنگامی که درفش کاویان را بر زمین افتاده می بیند، بی درنگ از اسب پیاده شده، درفش از زمین برداشته، گرد و خاک از آن زدوده، بر سرِ یک دست بلند کرده، دوباره به اهتزاز در می آورد
گرامى بدید آن درفش چو نیل
که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و برگرفت آن زِ خاک
بیفشاند از خاک و بِستُـرد پاک
سپاهیان ارجاسب که درفش را دوباره برافراشته می بینند، به سوی گرامی، پهلوانِ به اهتزاز درآورنده درفش کاویانی، یورش می برند. گرامی با دلاوری هرچه تمامتر، درفشِ پُر از زر و گوهر، زیبا، بزرگ و سنگین کاویانی را بر یک دست می گیرد و با دست دیگر به نبرد با پهلوانان توران می پردازد. ولی پهلوانان پرشمار پس از کوشش بسیار و نبردی سهمگین، دست پهلوان گرامی را با شمشیر می اندازند
به یک دست شمشیر و دیگر درفش
بگیرد بدان جا درفش بنفش
ازین سان همی افگند دشمنان
همی برکند، جان اهرمنان
ز هر سو به گردش همى تاختند
به شمشیر 《دستش》 بینداختند
پهلوان گرامیِ دلیر، با آنکه یک دستش را با شمشیر انداخته اند و خون از بازویش فَوَران می زند، برای آنکه درفـش کاویـان، این سمبل افتخار ایرانیان را پاسداری کند، اختر کاویان را به دندان می گیرد و با گُرزِ گرانی در دست ، به دریای دشمن میزند
درفش #فریدون به دندان گرفت
همى زد به یک دست گُرز، اى شگفت!
ولی به فرمان ارجاسب، آن پهلوان دلیر را تیرباران کرده و تیری بر دِلَش مینشیند و او را همانگونه که درفش را در آغوش دارد از پای در میآورد
یکی تیر تیزی زدند بر برش
به خاک اندر آورد ، سر و اَفسرش
پس از آن، واژه گرامی در میان ایرانیان، برای ارجگزاری به کار برده شد
نام و یاد پهلوان گرامی و گرامیها ماندگار و 《گرامی》
💎ریگ به کفش داشتن
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند.
روزی احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
🌐